11 ماه با نیکا...
سلام
ماهگیت مبارک نیکای خوشگلم
فردا یکشنبه 94/6/22 یازده ماهت شد.ایشالا همیشه شاد باشی عزیز دلم
از این به بعد همش به فکر تولدتیم و غذاهاش و کیکش و مهمونامون.
جدیدا از مبلا و میزا و پاهای ما میگیری و وایمیستی و راه میری.هنوزم علاقه زیاد به بابای من داری .اون که نماز میخونه تو میری میشینی پیشش دستاتو واسه بغلش باز میکنی و کم کم از پاهاش میگیری وایمیستی و پاشو بغل میکنی
وقتی پیش مایی همه ی خانواده ام که باشن نمیذاری من بخوابم .میای سرتو میذاری رو روی سرم یا با دست میکوبی تو صورتم.یا بادستام ور میری تا من بیدار بشم
بهت یاد دادیم میگیم دستاتو بمال بهم دستاتو میمالی بهم.میگیم پاتو بیار بالا میاری بالا.میگیم دست بزن دست میزنی .میگیم بای بای کن میکنی .میگیم سرسری کن سرتو تکون میدییه چیزی رو نمیخوایی با دست رد میکنی محکم میگی نـــــــه .بهت غذا میدیم میگیم چی میخوری یواش میگی به به .فقط یه بار گفتی عاله (خاله)اونم معلوم نیس چجوری یهویی گفتی!!!
دیروز جمعه 94/6/20 من و مامان بابای نیکا و نیکا یه شمال یهویی یک روزه رفتیم .سومین بار بود که نیکا میرفت شمال .ولی هوای شمال حسابی نیکا رو خوابالو کرده بود و تقریبا تمام مدت تو راه و تا موقع ناهار خواب بود.موقع برگشت یکم گریه کرد ولی دوباره خوابید .صبح که ما رفتیم صبحانه بخوریم خواب بود ولی وقتی رفتیم کنار دریا بیدار شد .با باباش رفتن کنار دریا و وقتی برگشتن دیدیم جوراب شلواری نیکا پر از شنه!!!!نیکا خانومم یه تنی به آب زده بود!!!موقع ناهار بعد از یه خواب دیگه تو پارک جنگلی بیدار شد وباما ناهار جوجه خورد .بگذریم که تقریبا از غذای باباش چیزی نموند چون همش با ظرفش بازی میکرد .بعد از اون یه چایی خوردیم و راه افتادیم که برگردیم .تو ماشین یکم گریه کردی بعد دوباره خوابیدی تا رسیدیم .
یه روز تو باغ خاله ی ما
شمال تو ساحل
اینم سفره ی غذا تو پارک جنگلی که توسط نیکا بعدا نابود شد